پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید

این هوا با روح آمد مقترن چون قضا آید وبا گشت و عفن
آب خوش کو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا ز اضطراب و جوش او فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه گاه اوج اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط فهم می‌کن حالت هر منبسط
چونک کلیات را رنجست و درد جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد
خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع ز آب و خاک و آتش و بادست جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را الف دادست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها گفت من پس مانده‌ام زین بندها