پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید

چونک نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا پای را واپس مکش پیش اندر آ
گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده‌ست چشم عارف سوی سیما مانده‌ست
رنگ و بو غماز آمد چون جرس از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان مرء مخفی لدی طی‌اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آنک دست و پا برد رنگ رو و قوت و سیما برد
آنک در هر چه در آید بشکند هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آنک از وی گشت مات آدمی و جانور جامد نبات
این خود اجزا اند کلیات ازو زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابرست و گه شکور بوستان گه حله پوشد گاه عور
آفتابی کو بر آید نارگون ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود ز اختر در جمال شد ز رنج دق او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مر دریگ گشته است اندر جهان او خرد و ریگ