ربنا انا ظلمنا گفت و آه | یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه | |
پس قضا ابری بود خورشیدپوش | شیر و اژدرها شود زو همچو موش | |
من اگر دامی نبینم گاه حکم | من نه تنها جاهلم در راه حکم | |
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت | زور را بگذاشت او زاری گرفت | |
گر قضا پوشد سیه همچون شبت | هم قضا دستت بگیرد عاقبت | |
گر قضا صد بار قصد جان کند | هم قضا جانت دهد درمان کند | |
این قضا صد بار اگر راهت زند | بر فراز چرخ خرگاهت زند | |
از کرم دان این که میترساندت | تا به ملک ایمنی بنشاندت | |
این سخن پایان ندارد گشت دیر | گوش کن تو قصهی خرگوش و شیر |