قصه‌ی آدم علیه‌السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل

ربنا انا ظلمنا گفت و آه یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابری بود خورشیدپوش شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت زور را بگذاشت او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که می‌ترساندت تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصه‌ی خرگوش و شیر