چون سلیمان را سراپرده زدند
|
|
جمله مرغانش به خدمت آمدند
|
همزبان و محرم خود یافتند
|
|
پیش او یک یک بجان بشتافتند
|
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
|
|
با سلیمان گشته افصح من اخیک
|
همزبانی خویشی و پیوندی است
|
|
مرد با نامحرمان چون بندی است
|
ای بسا هندو و ترک همزبان
|
|
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
|
پس زبان محرمی خود دیگرست
|
|
همدلی از همزبانی بهترست
|
غیرنطق و غیر ایما و سجل
|
|
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
|
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
|
|
از هنر وز دانش و از کار خود
|
با سلیمان یک بیک وا مینمود
|
|
از برای عرضه خود را میستود
|
از تکبر نه و از هستی خویش
|
|
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
|
چون بباید برده را از خواجهای
|
|
عرضه دارد از هنر دیباجهای
|
چونک دارد از خریداریش ننگ
|
|
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ
|
نوبت هدهد رسید و پیشهاش
|
|
و آن بیان صنعت و اندیشهاش
|
گفت ای شه یک هنر کان کهترست
|
|
باز گویم گفت کوته بهترست
|
گفت بر گو تا کدامست آن هنر
|
|
گفت من آنگه که باشم اوج بر
|
بنگرم از اوج با چشم یقین
|
|
من ببینم آب در قعر زمین
|
تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ
|
|
از چه میجوشد ز خاکی یا ز سنگ
|
ای سلیمان بهر لشگرگاه را
|
|
در سفر میدار این آگاه را
|
پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
|
|
در بیابانهای بی آب عمیق
|