هم در بیان مکر خرگوش

باز نور نور دل نور خداست کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگها پس به ضد نور پیدا شد ترا
دیدن نورست آنگه دید رنگ وین به ضد نور دانی بی‌درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید
پس نهانیها بضد پیدا شود چونک حق را نیست ضد پنهان بود
که نظر پر نور بود آنگه برنگ ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور ضد ضد را می‌نماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه و هو یدرک بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی‌صورتی آمد برون باز شد که انا الیه راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا در هوا کی پاید آید تا خدا
هر نفس نو می‌شود دنیا و ما بی‌خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو می‌رسد مستمری می‌نماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست چون شرر کش تیز جنبانی بدست