طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش

ذوق جنس از جنس خود باشد یقین ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود چون بدو پیوست جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما آن مگر مانند باشد جنس را
آنک مانندست باشد عاریت عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر چونک جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوید آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زر اندودیت از ره نفکند تا خیال کژ ترا چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را واندر آن قصه طلب کن حصه را