ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
|
|
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
|
یا مگر آن قابل جنسی بود
|
|
چون بدو پیوست جنس او شود
|
همچو آب و نان که جنس ما نبود
|
|
گشت جنس ما و اندر ما فزود
|
نقش جنسیت ندارد آب و نان
|
|
ز اعتبار آخر آن را جنس دان
|
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
|
|
آن مگر مانند باشد جنس را
|
آنک مانندست باشد عاریت
|
|
عاریت باقی نماند عاقبت
|
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
|
|
چونک جنس خود نیابد شد نفیر
|
تشنه را گر ذوق آید از سراب
|
|
چون رسد در وی گریزد جوید آب
|
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
|
|
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
|
تا زر اندودیت از ره نفکند
|
|
تا خیال کژ ترا چه نفکند
|
از کلیله باز جو آن قصه را
|
|
واندر آن قصه طلب کن حصه را
|