فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یکسری تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
آنک کشتستم پی مادون من می‌نداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویست خون چون من کس چنین ضایع کیست
گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوهست و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زانک عشق مردگان پاینده نیست زانک مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق آن زنده گزین کو باقیست کز شراب جان‌فزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست