نام شهری گفت و زان هم در گذشت
|
|
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
|
خواجگان و شهرها را یک به یک
|
|
باز گفت از جای و از نان و نمک
|
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
|
|
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
|
نبض او بر حال خود بد بیگزند
|
|
تا بپرسید از سمرقند چو قند
|
نبض جست و روی سرخ و زرد شد
|
|
کز سمرقندی زرگر فرد شد
|
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
|
|
اصل آن درد و بلا را باز یافت
|
گفت کوی او کدامست در گذر
|
|
او سر پل گفت و کوی غاتفر
|
گفت دانستم که رنجت چیست زود
|
|
در خلاصت سحرها خواهم نمود
|
شاد باش و فارغ و آمن که من
|
|
آن کنم با تو که باران با چمن
|
من غم تو میخورم تو غم مخور
|
|
بر تو من مشفقترم از صد پدر
|
هان و هان این راز را با کس مگو
|
|
گرچه از تو شه کند بس جست و جو
|
خانهی اسرار تو چون دل شود
|
|
آن مرادت زودتر حاصل شود
|
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت
|
|
زود گردد با مراد خویش جفت
|
دانه چون اندر زمین پنهان شود
|
|
سر او سرسبزی بستان شود
|
زر و نقره گر نبودندی نهان
|
|
پرورش کی یافتندی زیر کان
|
وعدهها و لطفهای آن حکیم
|
|
کرد آن رنجور را آمن ز بیم
|
وعدهها باشد حقیقی دلپذیر
|
|
وعدهها باشد مجازی تا سه گیر
|
وعدهی اهل کرم گنج روان
|
|
وعدهی نا اهل شد رنج روان
|