بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

در تصور ذات او را گنج کو تا در آید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمس الدین رسید شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونک آمد نام او شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتست بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حق صحبت سالها بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیرالمفیق ان تکلف او تصلف لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جائع واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من می‌نخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید جمله سوخت