داستان سگ و صیاد و روباه

صید گری بود عجب تیز بین بادیه پیمای و مراحل گزین
شیر سگی داشت که چون پو گرفت سایه خورشید بر آهو گرفت
سهم زده کرگدن از گردنش گور ز دندان گوزن افکنش
در سفرش مونس و یار آمده چند شبانروز به کار آمده
بود دل مهر فروزش بدو پاس شب و روزی روزش بدو
گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد مرد بر آندل که جگر گربه خورد
گفت در اینره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست
گرچه در آن غم دلش از جان گرفت هم جگر خویش به دندان گرفت
صابریی کان نه به او بود کرد هر جو صبرش درمی سود کرد
طنزکنان روبهی آمد ز دور گفت صبوری مکن ای ناصبور
میشنوم کان به هنر تک نماند باد بقای تو گر آن سگ نماند
دی که ز پیش تو به نخجیر شد تیز تکی کرد و عدم گیر شد
اینکه سگ امروز شکار تو کرد تا دو مهت بس بود ای شیر مرد
خیز و کبابی به دل خوش ده مغز تو خور پوست به درویش ده
چرب خورش بود ترا پیش ازین روبه فربه نخوری بیش ازین
ایمنی از روغن اعضای ما رست مزاج تو ز صفرای ما
دروی ازو این چه وفاداریست غم نخوری این چه جگر خواریست
صید گرش گفت شب آبستنست این غم یکروزه برای منست
شاد بر آنم که درین دیر تنگ شادی و غم هردو ندارد درنگ
اینهمه میری و همه بندگی هست درین قالب گردندگی