چون بنه عرش به پایان رسید
|
|
کار دل و جان به دل و جان رسید
|
تن به گهر خانه اصلی شتافت
|
|
دیده چنان شد که خیالش نیافت
|
دیده که نور ازلی بایدش
|
|
سر به خیالات فرو نایدش
|
راه قدم پیش قدم در گرفت
|
|
پرده خلقت زمیان برگرفت
|
کرد چو ره رفت زغایت فزون
|
|
سر ز گریبان طبیعت برون
|
همتش از غایت روشن دلی
|
|
آمده در منزل بی منزلی
|
غیرت ازین پرده میانش گرفت
|
|
حیرت ازان گوشه عنانش گرفت
|
پرده در انداخته دست وصال
|
|
از در تعظیم سرای جلال
|
پای شد آمد بسر انداخته
|
|
جان به تماشا نظر انداخته
|
رفت ولی زحمت پائی نداشت
|
|
جست ولی رخصت جائی نداشت
|
چون سخن از خود به در آمد تمام
|
|
تا سخنش یافت قبول سلام
|
آیت نوری که زوالش نبود
|
|
دید به چشمی که خیالش نبود
|
دیدن او بی عرض و جوهرست
|
|
کز عرض و جوهر از آنسو ترست
|
مطلق از آنجا که پسندیدنیست
|
|
دید خدا را و خدا دیدنیست
|
دیدنش از دیده نباید نهفت
|
|
کوری آنکس که بدیده نگفت
|
دید پیمبر نه به چشمی دگر
|
|
بلکه بدین چشم سر این چشم سر
|
دیدن آن پرده مکانی نبود
|
|
رفتن آن راه زمانی نبود
|
هر که در آن پرده نظرگاه یافت
|
|
از جهت بی جهتی راه یافت
|
هست ولیکن نه مقرر بجای
|
|
هر که چنین نیست نباشد خدای
|
کفر بود نفی ثباتش مکن
|
|
جهل بود وقف جهاتش مکن
|