آغاز سخن

کشمکش هر چه در و زندگیست پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود خار زگل نی زشکر دور بود
چونکه به جودش کرم آباد شد بند وجودش از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه زین دو کله‌وار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد در سخن را صدف گوش داد
پرده‌نشین کرد سر خواب را کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد جان صبا را به ریاحین سپرد