انجامش اقبال‌نامه

چو گوهر برون آمد از کان کوه ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری فروشم به گنجینه‌ی کشوری
به قارونی قفل داران گنج طمع دارم اندازه‌ی دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشنده‌ای باز جویم به هوش کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شب‌چراغ وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید که دریا به دریا تواند خرید