چو گوهر برون آمد از کان کوه
|
|
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
|
میان بسته هر یک به گوهرخری
|
|
خریدار گوهر بود گوهری
|
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
|
|
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
|
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
|
|
فروشم به گنجینهی کشوری
|
به قارونی قفل داران گنج
|
|
طمع دارم اندازهی دست رنج
|
فروماندن از بهر کم بیش نیست
|
|
بلی ماه با مشتری خویش نیست
|
نیوشندهای باز جویم به هوش
|
|
کزو نشکند نام گوهر فروش
|
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
|
|
همان چون ددان بر کشیدن غریو
|
به سیلاب در گنج پرداختن
|
|
جواهر به دریا در انداختن
|
از آن بر که به گوش تاریک مغز
|
|
گشادن در داستانهای نغز
|
سخن را نیوشنده باید نخست
|
|
گهر بی خریدار ناید درست
|
مرا مشتری هست گوهرشناس
|
|
همان گوهر افشاندن بی قیاس
|
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
|
|
پی من گرفتند چندین گروه
|
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
|
|
زهر منجنیقی گشادند سنگ
|
که ما را ده این گوهر شبچراغ
|
|
وگرنی گرانی برون بر زباغ
|
بر آشفتم از سختی کارشان
|
|
ز بیوزنی بیع بازارشان
|
که بیاعی در نه سرهنگیست
|
|
پسند نوا درهم آهنگیست
|
زدر درگذر بیع دریاست این
|
|
بها کو که بیعی مهیاست این
|
چو در بیع دریا نشیند کسی
|
|
خزینه به دریاش باید بسی
|
به دریا کند بیع دریا پدید
|
|
که دریا به دریا تواند خرید
|