مغنی ره مش جان بساز | نوازش کنم زان ره دلنواز | |
چنان زن نوا از یکی تا به صد | که در بزم خسرو زدی باربد |
□
نظامی چو این داستان شد تمام | به عزم شدن نیز برداشت گام | |
نه بس روزگاری برین برگذشت | که تاریخ عمرش ورق در نوشت | |
فزون بود شش مه ز شصت و سه سال | که بر عزم ره بر دهل زد دوال | |
چو حال حکیمان پیشینه گفت | حکیمان بخفتند و او نیز خفت | |
رفیقان خود را به گاه رحیل | گه از ره خبرداد و گاه از دلیل | |
بخندید و گفتا که آمرزگار | به آمرزشم کرد امیدوار | |
زما زحمت خویش دارید دور | شما وینسرا ما و دارالسرور | |
درین گفتگو بد که خوابش ربود | تو گفتی که بیداریش خود نبود |