انجامش روزگار افلاطون

مغنی برآرای لحنی درست که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد همه لحنهای جهان را زیاد

فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟ که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم
چو در پرده‌ی مرگ ره یافتم ز هر پرده‌ای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب به گهواره‌ی خوابش آید شتاب
به خفتن منش رهنمون آیدش نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبع مخالف نهاد که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن ز کژی بباید عنان تافتن
بود چار دیوار آن خانه سست که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سال من به ده سالگان ماند احوال من
همان آرزو خواهیم در سرست کهن من شدم آرزو نوترست
بدین آرزو چون زمانی گذشت فلک فرش او نیز هم درنوشت

انجامش روزگار والیس . . .
سرودی بر آهنگ فریاد من مغنی به یادآرد بر یاد من
مگر بگذرم زاب این هفت رود بکن شادم از شادی آن سرود
چو والیس را سر درآمد به خواب درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش به یاریگری چون فلک برسرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست بناهای اوتاد را یافت سست