پس از مرگ اسکندر اسکندروس
|
|
به آشوب شاهی نزد نیز کوس
|
اگر چه ز شاهان پیروز بخت
|
|
جز او کس نیامد سزاوار تخت
|
بدین ملک ده روزه رائی نداشت
|
|
که چندان نو آیین نوائی نداشت
|
بنالید چون بلبل دردمند
|
|
که زیر افتد از شاخ سر و بلند
|
بزرگان لشگر نمودند جهند
|
|
که با آن ولیعهد بندند عهد
|
در گنج بر وی گشایند باز
|
|
بجای سکندر برندش نماز
|
ملک زاده را عزم شاهی نبود
|
|
که در وی جز ایزد پناهی نبود
|
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
|
|
که بر جزمنی شغل دارید راست
|
که بر من حرامست می خواستن
|
|
بجای پدر مجلس آراستن
|
مرا با حساب جهان کار نیست
|
|
که این رشته را سر پدیدار نیست
|
گمانم نبد کان جهانگیر شاه
|
|
به روز جوانی کند عزم راه
|
فرو ماند ایوان اورنگ را
|
|
پذیرا شود دخمه تنگ را
|
من از خدمت خاکیان رستهام
|
|
به ایزد پرستی میان بستهام
|
بر این سرسری پول ناپایدار
|
|
چگونه توان کرد پای استوار
|
همانا که بیش از پدر نیستم
|
|
پدر چون فرو رفت من کیستم
|
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر
|
|
نه زو نیز بارای و تدبیرتر
|
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
|
|
که من نیز بینم همان دل خوشی
|
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش
|
|
بر آن تختور شد جهان تخته پوش
|
همه تخت و پیرایه را سوختم
|
|
به تخت کیان تخته بردوختم
|
نشستم به کنجی چو افتادگان
|
|
به آزادی جان آزادگان
|
هوسهای این نقره زر خرید
|
|
بسا کیسه کز نقره و زر درید
|
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی
|
|
به سر درکنی هر چه در سر کنی
|
همان به که پیش از برانگیختن
|
|
شوم دور ازین جای بگریختن
|
ندارم سر تاج و سودای تخت
|
|
که ترسم شبیخون درآید به بخت
|
درین غار چون عنکبوتان غار
|
|
ز مور و مگس چند گیرم شکار
|
یکی دیر خارا بدست آورم
|
|
در آن دیر تنها نشست آورم
|
به اشک خود از گوهر جان پاک
|
|
فرو شویم آلودگیهای خاک
|
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی
|
|
بسیچم به کار بسیچیدنی
|
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
|
|
به تخم گیاهی قناعت کنم
|
به آسانی از رنجها نگذرم
|
|
که دشوار میرم چو آسان خورم
|
چو هنگام رفتن در آید فراز
|
|
کنم بر فرشته در دیو باز
|
مرا چون پدر در مغاک افکنید
|
|
کفی خاک را زیر خاک افکنید
|
چو از مرگ بسیار یادآوری
|
|
شکیبنده باشی در آن داوری
|
وگر ناری از تلخی مرگ یاد
|
|
به دشواری آن در توانی گشاد
|
سرانجام در دیر کوهی نشست
|
|
ز شغل جهان داشت یکباره دست
|
دل از شغل عالم به طاعت سپرد
|
|
برین زیست گفتن نشاید که مرد
|
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش
|
|
مگردان ازین شیوه تدبیر خویش
|
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
|
|
نه آن کرد کان را توان گفت باز
|
بسا یوسفان را که در چاه بست
|
|
بسا گردنان را که گردن شکست
|