نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی

مغنی بدان ساز غمگین نواز درین سوزش غم مرا چاره ساز
مگر کز یک آواز رامش فروز مرا زین شب محنت آری به روز

پس از مرگ اسکندر اسکندروس به آشوب شاهی نزد نیز کوس
اگر چه ز شاهان پیروز بخت جز او کس نیامد سزاوار تخت
بدین ملک ده روزه رائی نداشت که چندان نو آیین نوائی نداشت
بنالید چون بلبل دردمند که زیر افتد از شاخ سر و بلند
بزرگان لشگر نمودند جهند که با آن ولیعهد بندند عهد
در گنج بر وی گشایند باز بجای سکندر برندش نماز
ملک زاده را عزم شاهی نبود که در وی جز ایزد پناهی نبود
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست که بر جزمنی شغل دارید راست
که بر من حرامست می خواستن بجای پدر مجلس آراستن
مرا با حساب جهان کار نیست که این رشته را سر پدیدار نیست
گمانم نبد کان جهانگیر شاه به روز جوانی کند عزم راه
فرو ماند ایوان اورنگ را پذیرا شود دخمه تنگ را
من از خدمت خاکیان رسته‌ام به ایزد پرستی میان بسته‌ام
بر این سرسری پول ناپایدار چگونه توان کرد پای استوار
همانا که بیش از پدر نیستم پدر چون فرو رفت من کیستم
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر نه زو نیز بارای و تدبیرتر
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی که من نیز بینم همان دل خوشی
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش بر آن تختور شد جهان تخته پوش