به فرمان من نیست گردان سپهر
|
|
نه من دادهام گردش ماه و مهر
|
کفی خاکم و قطرهای آب سست
|
|
ز نر مادهای آفریده نخست
|
ز پروردگیهای پروردگار
|
|
به آنجا رسیدم سرانجام کار
|
که چندان که شاید شدن پیش و پس
|
|
مرا بود بر جملگی دسترس
|
در آن وقت کردم جهان خسروی
|
|
که هم جان قوی بود و هم تن قوی
|
چو آمد کنون ناتوانی پدید
|
|
به دیگر کده رخت باید کشید
|
مده بیش ازینم شراب غرور
|
|
که هست آب حیوان ازین چاه دور
|
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی
|
|
سخن در بهشتست و آن چارجوی
|
دعا را به آمرزش آور به کار
|
|
مگر رحمتی بخشد آمرزگار
|
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
|
|
سر شاه شاهان در آمد به خواب
|
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه
|
|
فرو بست ظلمت پس و پیش راه
|
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
|
|
به تاریکی اندر که دیدست مهر
|
ستاره گره بسته بر کارها
|
|
فرو دوخته لب به مسمارها
|
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر
|
|
بهم هردو افتاده در خم قیر
|
جهان چون سیه دودی انگیخته
|
|
به موئی ز دوزخ درآویخته
|
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
|
|
که در بیست و هفتم شب خویش ماه
|
چو از مهر مادر به یاد آمدش
|
|
پریشانی اندر نهاد آمدش
|
بفرمود کز رومیان یک دبیر
|
|
که باشد خردمند و بیدار و پیر
|
به دود سیه در کشد خامه را
|
|
نویسد سوی مادرش نامه را
|
در آن نامه سوگندهای گران
|
|
فریبنده چون لابه مادران
|