سوگند نامه اسکندر به سوی مادر

به فرمان من نیست گردان سپهر نه من داده‌ام گردش ماه و مهر
کفی خاکم و قطره‌ای آب سست ز نر ماده‌ای آفریده نخست
ز پروردگیهای پروردگار به آنجا رسیدم سرانجام کار
که چندان که شاید شدن پیش و پس مرا بود بر جملگی دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروی که هم جان قوی بود و هم تن قوی
چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید
مده بیش ازینم شراب غرور که هست آب حیوان ازین چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی سخن در بهشتست و آن چارجوی
دعا را به آمرزش آور به کار مگر رحمتی بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه فرو بست ظلمت پس و پیش راه
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر به تاریکی اندر که دیدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر بهم هردو افتاده در خم قیر
جهان چون سیه دودی انگیخته به موئی ز دوزخ درآویخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه که در بیست و هفتم شب خویش ماه
چو از مهر مادر به یاد آمدش پریشانی اندر نهاد آمدش
بفرمود کز رومیان یک دبیر که باشد خردمند و بیدار و پیر
به دود سیه در کشد خامه را نویسد سوی مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران