چو برگل شبیخون کند زمهریر
|
|
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر
|
نشاید شدن مرگ را چارهساز
|
|
در چاره برکس نکردند باز
|
تب مرگ چون قصد مردم کند
|
|
علاج از شناسنده پی گم کند
|
چو شب را گزارش درآمد به زیست
|
|
بخندید خورشید و شبنم گریست
|
جهاندار نالندهتر شد ز دوش
|
|
ز بانگ جرسها برآمد خروش
|
ارسطو جهاندیدهی چاره ساز
|
|
به بیچارگی ماند از آن چاره باز
|
کامید بهی در شهنشه ندید
|
|
در اندازهی کار او ره ندید
|
به شه گفت کای شمع روشن روان
|
|
به تو چشم روشن همه خسروان
|
چو پروردگان را نظر شد زکار
|
|
نظر دار بر فیض پروردگار
|
از آن پیشتر کامد این سیل تیز
|
|
چرا بر نیامد ز ما رستخیز
|
وزان پیش کاین میبریزد به جام
|
|
چرا جان ما بر نیامد ز کام
|
نخواهم که موئیت لرزان شود
|
|
ترا موی افتد مرا جان شود
|
ولیک از چنین شربتی ناگزیر
|
|
نباشد کس ایمن زبرنا و پیر
|
نه دل میدهد گفتن این می بنوش
|
|
که میخوارگان را برآرد ز هوش
|
نه گفتن توان کاین صراحی بریز
|
|
که در بزم شه کرد نتوان ستیز
|
دریغا چراغی بدین روشنی
|
|
بخواهد نشستن ز بی روغنی
|
مدار از تهی روغنی دل به داغ
|
|
که ناگه ز پی برفروزد چراغ
|
جهاندار گفتا ازین درگذر
|
|
که آمد مرا زندگانی بسر
|