وصیت نامه اسکندر

به پژمرد لاله بیفتاد سرو به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره‌گری نامد آن در به چنگ که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوه‌ای کو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسنده‌ی حرف نه تخت نیل حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان خمیده شده زاد سرو جوان