بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم

بسی خلق را از ره صلح و جنگ برون آورید از گذرهای تنگ
چو پیمانه‌ی عمرش آمد به سر بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست دولختی دری دید لختی شکست
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
رساندی زمین را به آخر نورد سوی منزل اولین باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبیر بود پنج حرف این سخن یادگیر
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن سوی خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به یونان بری زین دیار نیوشنده‌ی مست شد هوشیار
بترسید و گوشی برآواز داشت از آن خوش رکابی عنان بازداشت
به شایستگان راز معلوم کرد وز آنجا گرایش سوی روم کرد
به خشکی و تری و دریا و دشت بسی راه و بی راه را در نوشت
به کرمان رسید از کنار جهان ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه ز بابل سوی روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوی شهر زور سلامت شد از پیکر شاه دور
به سستی درآمد تک بارگی ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی
بکوشید کارد سوی روم رای فرو بسته شد شخص را دست و پای
گمان برد کابی گزاینده خورد در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهیب توهم تنش را گداخت نشد کارگر هر علاجی که ساخت