به اندازه بردار ازین راه گنج
|
|
نه چندان که محمل کش آید به رنج
|
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
|
|
گرانبار گردند و یابند بیم
|
همه بارشه بود پر زر ناب
|
|
بدان نقره نامد دلش را شتاب
|
ولیک آرزو درمنش کار کرد
|
|
ازو اشتری چند را بار کرد
|
بدان راه میرفت چون باد تیز
|
|
هوا را ندید از زمین گرد خیز
|
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
|
|
که از نقره بود آن زمین را نورد
|
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
|
|
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
|
نه در سیمش آرام شایست کرد
|
|
نه سیماب را نیز شایست خورد
|
ز سودای ره کان نه کم درد بود
|
|
سوادی بدان سیم در خورد بود
|
کجا چشمهای بود مانند نوش
|
|
در آن آب سیماب را بود جوش
|
چو شورش نبودی در آب زلال
|
|
ز سیماب کس را نبودی ملال
|
بخوردندی آن آبها را دلیر
|
|
که آب از زبر بود و سیماب زیر
|
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
|
|
نخوردندی آن آب را هیچکس
|
وگر خوردی از راه غفلت کسی
|
|
نماندی درو زندگانی بسی
|
بفرمود شه تا چو رای آورند
|
|
در آن آب دانش به جای آورند
|
چنان برکشند آب را زابگیر
|
|
که ساکن بود آب جنبش پذیر
|
بدینگونه یک ماه رفتند راه
|
|
بسی مردم از تشنگی شد تباه
|
رسیدند از آن مفرش سیم سود
|
|
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
|
نهادند برخاک رخسار پاک
|
|
که خاکی نیاساید الا به خاک
|
پدید آمد آرامگاهی زدور
|
|
چنان کز شب تیزه تابنده هور
|