رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج

به اندازه بردار ازین راه گنج نه چندان که محمل کش آید به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سیم گران‌بار گردند و یابند بیم
همه بارشه بود پر زر ناب بدان نقره نامد دلش را شتاب
ولیک آرزو درمنش کار کرد ازو اشتری چند را بار کرد
بدان راه می‌رفت چون باد تیز هوا را ندید از زمین گرد خیز
به یک هفته ننشست بر جامه گرد که از نقره بود آن زمین را نورد
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
نه در سیمش آرام شایست کرد نه سیماب را نیز شایست خورد
ز سودای ره کان نه کم درد بود سوادی بدان سیم در خورد بود
کجا چشمه‌ای بود مانند نوش در آن آب سیماب را بود جوش
چو شورش نبودی در آب زلال ز سیماب کس را نبودی ملال
بخوردندی آن آبها را دلیر که آب از زبر بود و سیماب زیر
چو شورش در آب آمدی پیش و پس نخوردندی آن آب را هیچ‌کس
وگر خوردی از راه غفلت کسی نماندی درو زندگانی بسی
بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش به جای آورند
چنان برکشند آب را زابگیر که ساکن بود آب جنبش پذیر
بدین‌گونه یک ماه رفتند راه بسی مردم از تشنگی شد تباه
رسیدند از آن مفرش سیم سود به خاکی کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک که خاکی نیاساید الا به خاک
پدید آمد آرامگاهی زدور چنان کز شب تیزه تابنده هور