چو در خانه خویش رفت آفتاب
|
|
ز گرمی شد اندام شیران کباب
|
تبشهای باحوری از دستبرد
|
|
ز روی هوا چرک تری سترد
|
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
|
|
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
|
بجوشید در کوه و صحرا بخار
|
|
شکر خنده زد میوه بر میودهدار
|
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
|
|
به غربت همی گفت چیزی غریب
|
به گوش اندرش از هوای تموز
|
|
نوای چکاوک نیامد هنوز
|
درفشنده خورشید گردون نورد
|
|
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
|
شب و روز میگشت در چین و زنگ
|
|
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
|
چو شیران درید از سردست زور
|
|
گهی ساق گاو و گهی سم گور
|
در ایام با حور و گرمای گرم
|
|
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
|
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
|
|
در خواب را تنگ دهلیز کرد
|
رها کرد خاقان چین را به جای
|
|
دگر باره سوی سفر کرد رای
|
بسی گنج در پیش خاقان کشید
|
|
وز آنجا سپه در بیابان کشید
|
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
|
|
ز مشرق درآمد به حد شمال
|
بیابان و ریگ روان دید و بس
|
|
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
|
بسی رفت و کس در بیابان ندید
|
|
همان راه را نیز پایان ندید
|
زمین دید رخشان و از رخنه دور
|
|
درو ریگ رخشنده مانند نور
|
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
|
|
همه نقره شد نقرهی تابناک
|