گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان

به فصلی چنان شاه ایران و روم زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی پرستنده‌ی بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفته‌ی راستان فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز گشاید در درج یاقوت باز