به فصلی چنان شاه ایران و روم
|
|
زویرانی آمد به آباد بوم
|
دگرباره بر مرز هندوستان
|
|
گذر کرد چون باد بر بوستان
|
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
|
|
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
|
از آن راه چون دوزخ تافته
|
|
کزو پشت ماهی تبش یافته
|
درآمد به آن شهر مینو سرشت
|
|
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
|
بهاری درو دید چون نوبهار
|
|
پرستش گهی نام او قندهار
|
عروسان بت روی در وی بسی
|
|
پرستندهی بت شده هر کسی
|
در آن خانه از زر بتی ساخته
|
|
بر او خانه گنج پرداخته
|
سرو تاج آن پیکر دلربای
|
|
برآورده تا طاق گنبد سرای
|
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
|
|
چو روشن دو شمع برافروخته
|
فروزنده در صحن آن تازه باغ
|
|
ز بس شبچراغی به شب چون چراغ
|
بفرمود شه تا برآرند گرد
|
|
ز تمثال آن پیکر سالخورد
|
زر و گوهرش برگشایند زود
|
|
که با بت زیان بود و با خلق سود
|
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
|
|
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
|
به گیسو غبار از ره شاه رفت
|
|
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
|
که شاه جهان داور دادگر
|
|
که از خاور اوراست تا باختر
|
به زر و به گوهر ندارد نیاز
|
|
که گیتی فروزست و گردن فراز
|
دگر کین بت از گفتهی راستان
|
|
فریبنده دارد یکی داستان
|
اگر شاه فرمان دهد در سخن
|
|
فرو گویم آن داستان کهن
|
جهاندار فرمود کان دل نواز
|
|
گشاید در درج یاقوت باز
|