رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان

مغنی دلم دور گشت از شکیب سماعی ده امشب مرا دل فریب
سماعی که چون دل به گوش آورد ز بیهوشیم باز هوش آورد

سخن سنج این درج گوهرنگار ز درج این چنین کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت به عرض جنوبی برافراخت تخت
هوای جهان دیده سازنده‌تر زمانه زمین را نوازنده‌تر
چو قاروره صبح نارنج بوی ترنجی شد از آب این سبز جوی
از آن کوچگه رخت پرداختند سوی کوچگاهی دگر تاختند
نمودند منزل شناسان راه که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
دهی بیند آراسته چون بهشت سوادش پر از سبزه و آب و کشت
در او مردمانی همه سرپرست رها کرده فرمان یزدان زدست
مگر شاهشان در پناه آورد وزان گمرهی باز راه آورد
چو شب خون خورشید درجام کرد در آن منزل آن شب شه آرام کرد
چو طاوس خورشید بگشاد بال زر اندود شد لاجوردی هلال
جهان‌جوی بر بارگی بست رخت ز فتراک او سربرآورده بخت
خرامند میرفت بر پشت بور به گور افکنی همچو بهرام گور
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ جهان در جهان روشنی چون چراغ
دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت حله بردوخته
چو شه در ده سرپرستان رسید دهی دید و ده مهتری را ندید
خدائی نه و ده خدایان بسی نه در کس دهائی نه در ده کسی
خمی هر کس از گل برانگیخته ز کنجد درو روغنی ریخته