بفرمود تا عبره روم و روس
|
|
نبشتند برنام اسکندروس
|
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
|
|
بدو داد و او را به مادر سپرد
|
به اندرز بگشاد مهر از زبان
|
|
چنین گفت با مادر مهربان
|
که من رفتم اینک تو از داد ودین
|
|
چنان کن که گویند بادا چنین
|
پدروار با بندگان خدای
|
|
چو مادر شدی مهرمادر نمای
|
به پروردن داد و دین زینهار
|
|
نگهدار فرمان پروردگار
|
به فرمانبری کوش کارد بهی
|
|
که فرمانبری به ز فرمان دهی
|
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
|
|
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
|
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
|
|
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
|
گرآیم چنان کن که از چشم بد
|
|
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
|
وگر زامدن حال بیرون بود
|
|
به هش باش تا عاقبت چون بود
|
چنان کن که فردا دران داوری
|
|
نگیرد زبانت به عذر آوری
|
سخن چون به سر برد برداشت رخت
|
|
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
|
بفرمود تا لشگر روم و شام
|
|
برو عرضه کردند خود را تمام
|
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
|
|
پسندیدهتر صد هزار آمدش
|
گزین کرد هر مردی از کشوری
|
|
به مردانگی هریکی لشگری
|
چهارش هزار اشتر از بهر بار
|
|
پس و پیش لشگر کشیده قطار
|
هزار نخستین ازو بیسراک
|
|
به کردن کشی کوه را کرده خاک
|
هزار دیگر بختی بارکش
|
|
همه بارهاشان خورشهای خوش
|
هزار سوم ناقهی ره نورد
|
|
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
|