جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب برافروختم چهره چون آفتاب
سریر سخن برکشیدم بلند پراکندم از دل بر آتش سپند
به پیرایش نامه خسروی کهن سرو را باز دادم نوی
ز گنج سخن مهر برداشتم درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سینه‌ای به من داد تیغی در آیینه‌ای
که آشفته‌ی خویش چندین مباش ببین خویشتن خویشتن بین مباش
نظر چون در آیینه انداختم درو صورت خویش بشناختم
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ که چون پرنیان بود در پرزاغ
ز نرگس تهی یافتم خواب را ندیدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمین کرده بود گل سرخ را زردی آزرده بود
از آن سکه‌ی رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش نوائی گرفتم به آهنگ خویش
هراسیدم از دولت تیزگام که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب به بنیاد این خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید دروی نشست آورم

پژوهنده‌ی دور گردنده حال چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندری مسجل شد از وحی پیغمبری
ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج