سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
|
|
برافروختم چهره چون آفتاب
|
سریر سخن برکشیدم بلند
|
|
پراکندم از دل بر آتش سپند
|
به پیرایش نامه خسروی
|
|
کهن سرو را باز دادم نوی
|
ز گنج سخن مهر برداشتم
|
|
درو در ناسفته نگذاشتم
|
سر کلکم از گوهر انداختن
|
|
فلک را شکم خواست پرداختن
|
درآمد خرامان سمن سینهای
|
|
به من داد تیغی در آیینهای
|
که آشفتهی خویش چندین مباش
|
|
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
|
نظر چون در آیینه انداختم
|
|
درو صورت خویش بشناختم
|
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
|
|
که چون پرنیان بود در پرزاغ
|
ز نرگس تهی یافتم خواب را
|
|
ندیدم جوان سرو شاداب را
|
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
|
|
گل سرخ را زردی آزرده بود
|
از آن سکهی رفته رفتم ز جای
|
|
فروماندم اندر سخن سست رای
|
نه پائی که خود را سبکرو کنم
|
|
نه دستی که نقش کهن نو کنم
|
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
|
|
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
|
هراسیدم از دولت تیزگام
|
|
که بگذارد این نقش را ناتمام
|
ازین پیش کاید شبیخون خواب
|
|
به بنیاد این خانه کردم شتاب
|
مگر خوابگاهی به دست آورم
|
|
که جاوید دروی نشست آورم
|