خردنامه سقراط

بنفشه چو در گل بود ناشکفت عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب نی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه که اندازه‌ی طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست که پایان بیکاری افسردگیست