سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
|
|
برآورد بازیچه روم و زنگ
|
به سقراط فرمود دانای روم
|
|
که مهری ز خاتم درآرد به موم
|
نویسد خردنامهی ارجمند
|
|
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
|
خردمند روی از پذیرش نتافت
|
|
به غواصی در به دریا شتافت
|
چنین راند بر کاغذ سیم سای
|
|
سواد سخن را به فرهنگ و رای
|
که فهرست هر نقش را نقشبند
|
|
بنام خدا سربرآرد بلند
|
جهان آفرین ایزد کارساز
|
|
که دارد بدو آفرینش نیاز
|
پس از نام یزدان گیتی پناه
|
|
طراز سخن بست بر نام شاه
|
که شاها درین چاه تمثال پوش
|
|
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
|
ترا کز بسی گوهر آمیختند
|
|
نه از بهر بازی برانگیختند
|
پلنگست در ره نهان گفتمت
|
|
دلیری مکن هان وهان گفتمت
|
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
|
|
مباش از رفیقی سزاوار دور
|
چو در بزم شادی نشست آوری
|
|
به ار یار خندان به دست آوری
|
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
|
|
که تا بر تو شادی نگردد تباه
|
چو روز سیاست دهی بار عام
|
|
میفکن نظر بر حریفان خام
|
نباید کزان لهو گستاخ کن
|
|
رود با تو گستاخیی در سخن
|
چو دریا مکن خو به تنها خوری
|
|
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
|
به هر کس بده بهره چون آب جوی
|
|
که تا پیش میرت شود هر سبوی
|
طعامی که در خانه داری به بند
|
|
به هفتاد خانه رسد بوی گند
|
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
|
|
در و درگهت را کند مشگبوی
|