خردنامه افلاطون

نه بسیار کن شو نه بسیار خوار کز آن سستی آید وزین ناگوار
جهان را که بینی چنین سرخ و زرد بساطی فریبنده شد در نورد
جهان اژدهائیست معشوق نام از آن کام نی جان براید ز کام
نگویم که دنیا نه از بهرماست که هم شهری ما و هم شهر ماست
نباشیم از این‌گونه دنیا پرست که آریم خوانی به خونی به دست
نهادی که برداشت از خون کند فروداشتی بی جگر چون کند
از این چار ترکیب آراسته ز هر گوهری عاریت خواسته
عنان به که پیچیم ازان پیشتر که ایشان زما باز پیچند سر
اگر آب در خاک عنبر شود سرانجام گوهر به گوهر شود
خری آبکش بود خیکش درید کری بنده غم خورد و خر میدوید
جهان خار در پشت و ما خارپشت به هم لایقست این درشت آن درشت
دوبیوه به‌هم گفتگو ساختند سخن را به طعنه درانداختند
یکی گفت کز زشتی روی او نگردد کسی در جهان شوی تو
دگر گفت نیکو سخن رانده‌ای تو در خانه از نیکوئی مانده‌ای
چه خسبیم چندین بر این آستان که با مرگ شد خواب هم‌داستان
کسی کو نداند که در وقت خواب دگر ره به بیداری آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس
درین ره جز این خواب خرگوش نیست که خسبنده مرگ را هوش نیست
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب شکیبا شدی دیده ناشکیب
مگر دیدی احوال نادیده را پسندیده و ناپسندیده را