دگر روز کز عطسهی آفتاب
|
|
دمیدند کافور بر مشک ناب
|
فرستاد شه تا به روشن ضمیر
|
|
فلاطون نهد خامه را بر حریر
|
نگارد یکی نامهی دلنواز
|
|
که خوانندگان را بود کارساز
|
به فرمان شه پیر دریا شکوه
|
|
جواهر برون ریخت از کان کوه
|
ز گوهر فشان کلک فرمانبرش
|
|
نبشته چنین بود در دفترش
|
که باد افزون ز آسمان و زمین
|
|
ز ما آفریننده را آفرین
|
پس از آفرین کردن کردگار
|
|
بساط سخن کرد گوهر نگار
|
که شاه جهان از جهان برترست
|
|
جهان کان گوهر شد او گوهرست
|
چو گوهر نهادست و گوهر نژاد
|
|
خطرناکی گوهر آرد به باد
|
نمودار اگر نیک اگر بد کند
|
|
باندازه گوهر خود کند
|
کمین گاه دزدان شد این مرحله
|
|
نشاید دراو رخت کردن یله
|
درین پاسگه هر که بیدار نیست
|
|
جهانبانی او را سزاوار نیست
|
جهانگیر چون سر برارد به میغ
|
|
به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ
|
همان تیغ مردان که خونریز شد
|
|
به تدبیر فرزانگان تیز شد
|
به روز و به شب بزم شاهنشهی
|
|
ز دانا نباید که باشد تهی
|
شه آن به که بر دانش آرد شتاب
|
|
نباید که بفریبدش خورد و خواب
|
دو آفت بود شاهرا هم نفس
|
|
که درویش را نیست آن دسترس
|
یک آفت ز طباخهی چرب دست
|
|
که شه را کند چرب و شیرین پرست
|
دگر آفت از جفت زیبا بود
|
|
کزو آرزو ناشکیبا بود
|
از این هردو شه را نباشد بهی
|
|
که آن برکند طبع و این تن تهی
|