رسیدن اسکندر به پیغمبری

که برداری آرام از آرامگاه در این داوری سر نپیچی زراه
برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر
کنی خلق را دعوت از راه بد به دارنده‌ی دولت و دین خود
بنا نو کنی این کهن طاق را ز غفلت فروشوئی آفاق را
رهانی جهانرا ز بیداد دیو گرایش نمائی به کیهان خدیو
سر خفتگان را براری ز خواب ز روی خرد برگشائی نقاب
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک فرستاده بر بی نصیبان خاک
تکاپوی کن گرد پرگار دهر که تا خاکیان از تو یابند بهر
چو بر ملک این عالمت دست هست به ارملک آن عالم آری به دست
در این داوری کاوری راه پیش رضای خدا بین نه آزرم خویش
به بخشایش جانور کن بسیچ به ناجانور بر مبخشای هیچ
گر از جانور نیز یابی گزند زمانش مده یا بکش یا ببند
سکندر بدان روی بسته سروش چنین گفت کای هاتف تیزهوش
چو فرمان چنین آمد از کردگار که بیرون زنم نوبتی زین حصار
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم خمار از سر خلق بیرون کنم
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان چگویم چو کس را ندانم زبان
چه دانم که ایشان چه گویند نیز وز اینم بتر هست بسیار چیز
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس ز دژخیم ترسم که آید هراس
دگر آنکه برقصد چندین گروه سپه چون کشم در بیابان و کوه
گروهی فراوان‌تر از خاک و آب چگونه کنم هریکی را عذاب