که برداری آرام از آرامگاه
|
|
در این داوری سر نپیچی زراه
|
برآیی به گرد جهان چون سپهر
|
|
درآری سر وحشیان را به مهر
|
کنی خلق را دعوت از راه بد
|
|
به دارندهی دولت و دین خود
|
بنا نو کنی این کهن طاق را
|
|
ز غفلت فروشوئی آفاق را
|
رهانی جهانرا ز بیداد دیو
|
|
گرایش نمائی به کیهان خدیو
|
سر خفتگان را براری ز خواب
|
|
ز روی خرد برگشائی نقاب
|
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
|
|
فرستاده بر بی نصیبان خاک
|
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
|
|
که تا خاکیان از تو یابند بهر
|
چو بر ملک این عالمت دست هست
|
|
به ارملک آن عالم آری به دست
|
در این داوری کاوری راه پیش
|
|
رضای خدا بین نه آزرم خویش
|
به بخشایش جانور کن بسیچ
|
|
به ناجانور بر مبخشای هیچ
|
گر از جانور نیز یابی گزند
|
|
زمانش مده یا بکش یا ببند
|
سکندر بدان روی بسته سروش
|
|
چنین گفت کای هاتف تیزهوش
|
چو فرمان چنین آمد از کردگار
|
|
که بیرون زنم نوبتی زین حصار
|
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم
|
|
خمار از سر خلق بیرون کنم
|
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان
|
|
چگویم چو کس را ندانم زبان
|
چه دانم که ایشان چه گویند نیز
|
|
وز اینم بتر هست بسیار چیز
|
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس
|
|
ز دژخیم ترسم که آید هراس
|
دگر آنکه برقصد چندین گروه
|
|
سپه چون کشم در بیابان و کوه
|
گروهی فراوانتر از خاک و آب
|
|
چگونه کنم هریکی را عذاب
|