چرا بست باید سخنهای نغز
|
|
بر آن استخوانهای پوسیده مغز
|
به خوان کسان بر مخور نان خویش
|
|
شکینه بنه بر سر خوان خویش
|
بلی مردم دور نا مردمند
|
|
نه بر انجمن فتنه بر انجمند
|
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست
|
|
نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست
|
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
|
|
که هم مهره دزداست و هم مهره باز
|
کند مهرهای را به کف در نهان
|
|
دگر باره آرد برون از دهان
|
فرو بردنش هست زرنیخ زرد
|
|
برآوردنش نیل با لاجورد
|
به وقت خزان میخورد عود خشک
|
|
به فصل بهار آورد ناف مشک
|
تن آدمی را که خواهد فشرد
|
|
ندانم که چون باز خواهد سپرد
|
تن ما که در خاکش آکندگی است
|
|
نه در نیستی در پراکندگی است
|
پراکندهای کو بود جایگیر
|
|
گر آید فراهم بود دلپذیر
|
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز
|
|
به سیماب جمع آورد خاک بیز
|
چو زر پراکنده را چاره ساز
|
|
به سیماب دیگر ره آرد فراز
|
گر اجزای ما را که بودش روان
|
|
دگر باره جمعی بود میتوان
|