گفتار حکیم نظامی

چرا بست باید سخنهای نغز بر آن استخوانهای پوسیده مغز
به خوان کسان بر مخور نان خویش شکینه بنه بر سر خوان خویش
بلی مردم دور نا مردمند نه بر انجمن فتنه بر انجمند
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز که هم مهره دزداست و هم مهره باز
کند مهره‌ای را به کف در نهان دگر باره آرد برون از دهان
فرو بردنش هست زرنیخ زرد برآوردنش نیل با لاجورد
به وقت خزان می‌خورد عود خشک به فصل بهار آورد ناف مشک
تن آدمی را که خواهد فشرد ندانم که چون باز خواهد سپرد
تن ما که در خاکش آکندگی است نه در نیستی در پراکندگی است
پراکنده‌ای کو بود جایگیر گر آید فراهم بود دلپذیر
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز به سیماب جمع آورد خاک بیز
چو زر پراکنده را چاره ساز به سیماب دیگر ره آرد فراز
گر اجزای ما را که بودش روان دگر باره جمعی بود می‌توان