جهاندار پاسخ چنین داد باز
|
|
که هم کوتهست این سخن هم دراز
|
چو از خویشتن روی بر تافتی
|
|
به ایزد چنان دان که ره یافتی
|
طلب کردن جای او رای نیست
|
|
که جای آفریننده را جای نیست
|
نه کس راز او را تواند شمرد
|
|
نه اندیشه داند بدو راه برد
|
بدان چیزها دارد اندیشه راه
|
|
که باشد بدو دیده را دستگاه
|
خدا را نشاید در اندیشه جست
|
|
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
|
هر اندیشهای کان بود در ضمیر
|
|
خیالی بود آفرینش پذیر
|
هرانچ او ندارد در اندیشه جای
|
|
سوی آفریننده شد رهنمای
|
به غفلت نشاید شد این راه را
|
|
که ابر از تو پنهان کند ماه را
|
نشان بس بود کرده بر کردگار
|
|
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
|
به ایزد شناسی همین شد قیاس
|
|
از این نگذرد مرد ایزدشناس
|
چو هندو جواب سکندر شنید
|
|
به شب بازی دیگر آمد پدید
|
که هرچ از زمین باشد و آسمان
|
|
نهایت گهی باشدش بیگمان
|
خبرده که بیرون از این بارگاه
|
|
به چیزی دیگر هست یا نیست راه
|
اگر هست چون زان کس آگاه نیست
|
|
وگر نیست بر نیستی راه نیست
|
جهاندار گفت از حساب کهن
|
|
به آزرم تر سکه زن بر سخن
|
برون زاسمان و زمین برمتاز
|
|
که نائی به سررشتهی خویش باز
|
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
|
|
که بیرون ز مندل نشاید دوید
|
از این مندل خون نشاید گذشت
|
|
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
|
حصاریست این بارگاه بلند
|
|
در او گشته اندیشها شهر بند
|