گفتار حکیم هند با اسکندر

که تاریک پروانه‌ای سوی باغ روان شد به امید روشن چراغ
مگر کان چراغ آشنائی دهد من تیره را روشنائی دهد
منم پیشوای همه هندوان به اندیشه پیر و به قوت جوان
سخنهای سربسته دارم بسی که نگشاید آن بسته را هر کسی
شنیدم کز این دور آموزگار سرآمد توئی بر همه روزگار
خرد رشته‌ی در یکتای توست درفش گره باز کن رای توست
اگر چه خداوند تاجی و تخت بر دانشت نیز داد است بخت
اگر گفته را از تو یابم جواب پرستش بگردانم از آفتاب
وگر ناید از شه جوابی به دست دگرباره بر خر توان رخت بست
ولیکن نخواهم که جز شهریار رود در سخن هیچکس را شمار
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو جواب سخن فرخ آید ز تو
جهاندار گفتا بهانه مجوی سخن هر چه پوشیده داری بگوی
جهاندیده‌ی هندو زمین بوسه داد زبانی چو شمشیر هندی گشاد
چو کرد آفرینی سزاوار شاه بپرسیدش از کار گیتی پناه
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟ سوی آفریننده ره چون برم؟
یکی آفریننده دانم که هست کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
نشانش پدید است و او ناپدید در بسته را از که جویم کلید
وجودش که صاحب معانی شدست زمینیست یا آسمانی شد است
در اندیشه یا در نظر جویمش چو پرسند جایش کجا گویمش
کجا جای دارد ز بالا و زیر به حجت شود مرد پرسنده سیر