عروسی ز پائین پرستان او
|
|
کزو بود خرم شبستان او
|
شد از گوشهی چشم زخمی نژند
|
|
تب آمد شد آن نازنین دردمند
|
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
|
|
بسی چاره کردند و سودی نداشت
|
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
|
|
بدان حد کزو خلق نومید گشت
|
ملک زاده چون دیدگان دلستان
|
|
به کار اجل گشت همداستان
|
از آن پیش کان زهر باید چشید
|
|
از آن نوش لب خویشتن درکشید
|
ز نومیدی او به یکبارگی
|
|
گرفت از جهان راه آوارگی
|
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
|
|
بیابانی از کوه و از بیشه دور
|
بسی وادی و غار ویران در او
|
|
کنام پلنگان و شیران در او
|
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
|
|
بنام آن بیابان بیابان مرگ
|
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
|
|
در آن محنت آباد گشتی نهان
|
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
|
|
به مأوا گه خویشتن بازگشت
|
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
|
|
سوی آن بیابان گرائید رخت
|
رفیقی وفادار دیرینه داشت
|
|
که مهر ملک زاده در سنیه داشت
|
خبر داشت کان شاه اندوهناک
|
|
در آن ره کند خویشتن را هلاک
|
چو دزدان ره روی را بازبست
|
|
سوی او خرامید تیغی به دست
|
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
|
|
بر او حملهای برد و او را فکند
|
چو افکنده بودش چو سرو روان
|
|
فرو هشت برقع بروی جوان
|
سوی خانه خود به یک ترکتاز
|
|
به چشم فرو بستش آورد باز
|
نهانخانهای داشت در زیر خاک
|
|
نشاندش در آن خانهی اندوهناک
|