داستان اسکندر با شبان دانا

عروسی ز پائین پرستان او کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشه‌ی چشم زخمی نژند تب آمد شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملک زاده چون دیدگان دلستان به کار اجل گشت هم‌داستان
از آن پیش کان زهر باید چشید از آن نوش لب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کوشدی ناامیدی از جهان در آن محنت آباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شوره دشت به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرائید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت که مهر ملک زاده در سنیه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله‌ای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان فرو هشت برقع بروی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک نشاندش در آن خانه‌ی اندوهناک