فرستاد کارندش از جای پست
|
|
بر آن خسروی بام عالی نشست
|
رقیبان بفرمان شه تاختند
|
|
شبان را به خواندن سرافراختند
|
درآمد شبانه به نزدیک شاه
|
|
سراپردهای دید بر اوج ماه
|
خبر داشت کان سد اسکندریست
|
|
نمودار فالش بلند اختریست
|
زمین بوسه دادش که پرورده بود
|
|
دیگر خدمت خسروان کرده بود
|
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
|
|
به گستاخیش نکتهای چند راند
|
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
|
|
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
|
که دلتنگم از گردش روزگار
|
|
مگر خوش کنم دل به آموزگار
|
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
|
|
به تاج تو عالم عمارت پذیر
|
ز تخت زرت ملک پرنور باد
|
|
ز تاج سرت چشم بد دور باد
|
نخستم خبر ده که تا شهریار
|
|
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
|
بدان تا سخن گو بدان ره برد
|
|
سخن گفتن او بدان در خورد
|
پسندید شاه از شبان این سخن
|
|
که آن قصه را باز جست اصل و بن
|
نگفت از سر داد و دین پروری
|
|
سخن چون بیابانیان سرسری
|
بدو حال آن نوش لب باز گفت
|
|
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
|
دگر باره خاک زمین بوسه داد
|
|
وزان به دعائی دگر کرد یاد
|