داستان اسکندر با شبان دانا

فرستاد کارندش از جای پست بر آن خسروی بام عالی نشست
رقیبان بفرمان شه تاختند شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه سراپرده‌ای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست نمودار فالش بلند اختریست
زمین بوسه دادش که پرورده بود دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند به گستاخیش نکته‌ای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسرو تخت گیر به تاج تو عالم عمارت پذیر
ز تخت زرت ملک پرنور باد ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دین پروری سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوش لب باز گفت شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بوسه داد وزان به دعائی دگر کرد یاد

چنین گفت کانگه که بودم جوان نکردم بجز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم وزایشان سر خود برافراشتم
ملک زاده‌ای بود در شهر مرو بهی طلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست دماغ گل از خوب روئیش مست