چنین گوید آن نغز گوینده پیر
|
|
که در فیلسوفان نبودش نظیر
|
که رومی کمر شاه چینی کلاه
|
|
نشست از برگاه روزی پگاه
|
به طاق دو ابرو برآورده خم
|
|
گره بسته بر خندهی جام جم
|
مهی داشت تابنده چون آفتاب
|
|
ز بحران تب یافته رنج و تاب
|
شکسته جهان کام در کام او
|
|
رسیده به نومیدی انجام او
|
دل شه که آیینهای بود پاک
|
|
از آن دردمندی شده دردناک
|
بفرمود تا کاردانان روم
|
|
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
|
مگر چارهی آن پریوش کنند
|
|
دل ناخوش شاه را خوش کنند
|
کسانی که در پرده محرم شدند
|
|
در آن داوریگه فراهم شدند
|
در آن تب بسی چارها ساختند
|
|
تنش را ز تابش نپرداختند
|
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
|
|
نه زابروی شه دور گشت آن گره
|
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
|
|
ز تیمار بیمار دل خسته بود
|
فرود آمد از تخت و برشد به بام
|
|
که شوریده کمتر پذیرد مقام
|
یکی لحظه پیرامن بام گشت
|
|
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
|
در آن پستی از بام قصر بلند
|
|
شبان دید و در پیش او گوسفند
|
همایون یکی پیر بافر و هوش
|
|
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
|
در آن دشت میگشت بی مشغله
|
|
گهش در گیاروی و گه در گله
|
دلش زان شبان اندکی برگشاد
|
|
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
|