داستان اسکندر با شبان دانا

مغنی بیا ز اول صبح بام بزن زخمه‌ی پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد ز سودای بیهوده خواب آورد

چنین گوید آن نغز گوینده پیر که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم گره بسته بر خنده‌ی جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینه‌ای بود پاک از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چاره‌ی آن پریوش کنند دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارها ساختند تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود ز تیمار بیمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر بافر و هوش کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت می‌گشت بی مشغله گهش در گیاروی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد که زیبا منش بود و زیرک نهاد