سر و روی آن دزد گردد خراب
|
|
که خود را رسن سازد از ماهتاب
|
سراب از سر آب نشناختن
|
|
کشد تشنه را در تک و تاختن
|
کلیچه گمان بردن از قرص ماه
|
|
فکندست بسیار کس را به چاه
|
دهد دیو عکس فرشته ز دور
|
|
ولیک آن ز ظلمت بود این زنور
|
درین مهربان شاه ایزد پرست
|
|
ز مهر و وفا هر چه خواهند هست
|
نه من ماندهام خیره در کار او
|
|
که گفت: آفرینی سزاوار او
|
چرا بیشکین خواند او را سپهر
|
|
که هست از چنان خسروان بیش مهر
|
اگر بیشکین بر نویسنده راست
|
|
بود کی پشین حرف بروی گواست
|
سزد گر بود نام او کی پشین
|
|
که هم کی نشانست و هم کی نشین
|
به احیای او زنده شد ملک دهر
|
|
گواه من آن کس که او راست بهر
|
ازان زلزله کاسمان را درید
|
|
شد آن شهرها در زمین ناپدید
|
چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت
|
|
که گرد از گریبان گردون گذشت
|
زمین گشته چون آسمان بیقرار
|
|
معلق زن از بازی روزگار
|
برآمد یکی صدمه از نفخ سور
|
|
که ماهی شد از کوهه گاو دور
|
فلک را سلاسل زهم بر گسست
|
|
زمین را مفاصل بهم در شکست
|
در اعضای خاک آب را بسته کرد
|
|
ز بس کوفتن کوه را خسته کرد
|
رخ یوسفان را برآمود میل
|
|
در مصریان را براندود نیل
|
نمانده یکی دیده بر جای خویش
|
|
جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش
|
زمین را چنان درهم افشرد سخت
|
|
کز افشردگی کوه شد لخت لخت
|
نه یک رشته را مهره بر کار ماند
|
|
نه یک مهره در هیچ دیوار ماند
|