مژه تا بههم بر زنی روزگار
|
|
به صد نیک و بد باشد آموزگار
|
سری را کند بر زمین پای بند
|
|
سری را برآرد به چرخ بلند
|
درآرد ز منظر یکی را به چاه
|
|
برآرد ز ماهی یکی را به ماه
|
کند هر زمان چند بازی بسیچ
|
|
سرانجام بازیش هیچست هیچ
|
از این توسنی به که باشیم رام
|
|
که سیلی خورد مرکب بد لگام
|
چو تازی فرس بدلگامی کند
|
|
خر مصریان را گرامی کند
|
جهان در جهان خلق بسیار دید
|
|
رمید از همه با کسی نارمید
|
جهان آن کسی راست کاندر جهان
|
|
شود آگه از کار کارآگهان
|
گزارش چنین شد درین کارآگاه
|
|
که چون زد در آن غار شه بارگاه
|
بسی گنج در کار آن غار کرد
|
|
وزان غار شهری چو بلغار کرد
|
ز بلغار فرخ درآمد به روس
|
|
براراست آن مرز را چون عروس
|
وز آنجا درآمد به دریای روم
|
|
برون برد کشتی به آباد بوم
|
بزرگان روم آگهی یافتند
|
|
سوی رایت شاه بشتافتند
|
به شکرانه جان را کشیدند پیش
|
|
چو دیدند روی خداوند خویش
|
همه خاک روم از ره آورد شاه
|
|
برافروخت چون شب به رخشنده ماه
|
چو یاقوت شد روی هر جوهری
|
|
ز یاقوت ظلمات اسکندری
|
در آرایش آمد همه روی شهر
|
|
زمین یافت از گنج پوشیده بهر
|
بهشتی ز هر قصری انگیختند
|
|
زر و سیم را بر زمین ریختند
|