ز مثقال بیش آمد از من گذشت
|
|
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
|
به صد مرد گپانی افراختند
|
|
درو سنگ و همسنگش انداختند
|
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
|
|
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
|
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
|
|
که این سنگ را خاک سازید جفت
|
کفی خاک با او چو کردند یار
|
|
به هم سنگیش راست آمد عیار
|
شه آگاه شد زان نمودار نغز
|
|
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
|
یکی روز با خاصگان سپاه
|
|
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
|
کمر بر کلاه فریدون کشید
|
|
سر تخت بر تاج گردون کشید
|
غلامان زرین کمر گرد تخت
|
|
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
|
همه تاجداران روی زمین
|
|
در آن پایه چون سایه زانو نشین
|
ز هر شیوهای کان بود دلپذیر
|
|
سخن میشد از گردش چرخ پیر
|
ز تاریکی و آب حیوان بسی
|
|
سخن در سخن میشد از هر کسی
|
که گر زیر تاریکی آن آب هست
|
|
شتابنده را چون نیاید بدست
|
وگر نیست آن آب در تیره خاک
|
|
چرا نامش از نامها نیست پاک
|
درین باره میشد سخنهای نغز
|
|
کزو روشنائی درآید به مغز
|
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
|
|
چنین گفت پیری به دارای روم
|
که شاه جهانگیر آفاق گرد
|
|
که چون آسمان شد ولایت نورد
|
گر از بهر آن جوید آب حیات
|
|
که از پنجهی مرگ یابد نجات
|
در این بوم شهریست آباد و بس
|
|
که هرگز نمیرد در او هیچکس
|
کشیده در آن شهر کوهی بلند
|
|
شده مردم شهر ازو شهر بند
|