بیرون آمدن اسکندر از ظلمات

ز مثقال بیش آمد از من گذشت بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند درو سنگ و هم‌سنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر سخن می‌شد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی سخن در سخن می‌شد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات که از پنجه‌ی مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند شده مردم شهر ازو شهر بند