جنگ هفتم اسکندر با روسیان

سپیده چو سر برزد از باختر سپاهی به خاور فرو برد سر
سپه را برآراست خاور خدیو در اندیشه زان مردم آهنج دیو
سوی میمنه رومی و بربری چو یاجوج در سد اسکندری
سوی میسره تنگ چشمان چین شده تنگ از انبوه ایشان زمین
شه روم در قلب چون تند شیر چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر
دگر سوالانی و پرطاس روس برآشفته چون توسنان شموس
تبیره همواز شد با درای چو صور قیامت دمیدند نای
ز خاریدن کوس خارا شکاف پر افکند سیمرغ در کوه قاف
ز فریاد خرمهره و گاو دم علی الله برآمد ز رویینه خم
سپاه از دو سو مانده در داوری که دولت کرا می‌کند یاوری
همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ
تنی چند را پی سپر کرد باز نشد پیش او هیچکس رزم ساز
زره پوشی از ساقه‌ی قلب شاه درآمد چو شیری به آوردگاه
ز تیغ آتشی برکشیده چو آب کزو خیره شد چشمه‌ی آفتاب
شه از قلب دانست کان شیرمرد همانست کان جنگ پیشینه کرد
شد اندیشناک از پی کار او که با اژدها دید پیگار او
دریغ آمدش کانچنان گردنی شکسته شود پیش اهریمنی
سوار هنرمند چابک رکاب که بر آتش انگشت زد بی حساب
فرشته صفت گرد آن دیو چهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر
نخستین نبردی که تدبیر کرد بر آن تیره دل بارش تیر کرد