جنگ ششم اسکندر با روسیان

چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر برآورد گوهر ز دریای قیر
دگر باره میدان شد آراسته ز بیغولها نعره برخاسته
ز لشگرگه روس بانگ جرس به عیوق بر می‌شد از پیش و پس
کشیدند صف قلب داران روس وزان قلب آراسته چون عروس
کهن پوستینی درآمد به چنگ چو از ژرف دریا برآید نهنگ
پیاده به کردار یکپاره کوه ز پانصد سوارش فزونتر شکوه
درشتی که چون پنجه را گرم کرد به افشردن الماس را نرم کرد
چو عفریتی از بهر خون آمده ز دهلیز دوزخ برون آمده
یکی سلسله بسته بر پای او دراز و قوی هم به بالای او
چو شیران وحشی در آن سلسله جهان کرده پر شور و پر مشغله
ز هر سو که جستی یک آماجگاه زمین گشتی از زورمندیش چاه
سلاحش نه جز آهنی سر به خم کز او کوه را در کشیدی به هم
ز هر سو بدان آهن مرد کش به مردم کشی دست می‌کرد خوش
ز سختی که بد خلقت خام او سفن بسته کیمخت اندام او
چو آوردی آهنگ بر کارزار نکردی براو تیغ پولاد کار
درآمد چنان اژدها باره‌ای فرشته کشی آدمی خواره‌ای
کسی را که دیدی گرفتی چو مور به کندی سرش را به یک دست زور
گرایش نکردی به کار دگر گهی پای کندی ز تن گاه سر
ز لشگرگه شه به نیروی دست بسی خلق را پای و پهلو شکست
جریده سواری توانا و چست به کار مصاف اندر آمد درست