گزارشکن فرش این سبز باغ
|
|
چنین برفروزد چراغ از چراغ
|
که چون یافت اسکندر فیلقوس
|
|
خبرهای ناخوش ز تاراج روس
|
نخفت آن شب از عزم کین ساختن
|
|
ز هر گونه با خود برانداختن
|
که جنبش در این کار چون آورم
|
|
کز این عهد خود را برون آورم
|
دگر روز کین بور بیجاده رنگ
|
|
ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ
|
سکندر بران خنگ ختلی نشست
|
|
که چون باد برخاست چون برق جست
|
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند
|
|
وز آنجا سوی دشت خوارزم راند
|
سپاهی چو دریا پس پشت او
|
|
حساب بیابان در انگشت او
|
بیابان خوارزم را در نوشت
|
|
ز جیحون در آمد به بابل گذشت
|
بدان تا کند عالم از روس پاک
|
|
قرارش نمیبود در آب و خاک
|
در آن تاختن دیده بی خواب کرد
|
|
گذر بر بیابان سقلاب کرد
|
بیابان همه خیل قفچاق دید
|
|
در او لعبتان سمن ساق دید
|
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
|
|
فروزانتر از ماه و از آفتاب
|
همه تنگ چشمان مردم فریب
|
|
فرشته ز دیدارشان ناشکیب
|
نقابی نه بر صفحهی رویشان
|
|
نه باک از بردار نه از شویشان
|