سکندر بدان کامگاری که بود
|
|
همه میل بر شهر خود مینمود
|
اگر چه ولایت ز حد بیش داشت
|
|
هم اندیشهی خانهی خویش داشت
|
شبی رای آن زد که فردا ز جای
|
|
چو باد آورد پای بر باد پای
|
هوای وطن در دل آسان کند
|
|
نشاط هوای خراسان کند
|
زمین عجم زیر پای آورد
|
|
سوی ملک اصطخر رای آورد
|
جهان را برافروزد از رنگ خویش
|
|
بلندی درارد به اورنگ خویش
|
بران ملک نوش آفرین بگذرد
|
|
بد و نیک آن مملک بنگرد
|
نماید که ترتیبها نو کنند
|
|
بسیچ زمین بوس خسرو کنند
|
کند تازه نانبارهی هر کسی
|
|
در آن باده سازد نوازش بسی
|
به خواهندگان ارمغانی دهد
|
|
جهان را ز نو زندگانی دهد
|
در این پرده میرفتش اندیشهای
|
|
ندارند شاهان جز این پیشهای
|
دوالی که سالار ابخاز بود
|
|
به نیروی شه گردن افراز بود
|
دوال کمر بسته بر حکم شاه
|
|
بسی گرد آفاق پیمود راه
|