مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را

بیا ساقی آزاد کن گردنم سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی فرو شوید از دامن آلودگی

مکن ترکی ای ترک چینی نگار بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازه‌ای کن بر انداز خویش که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی بسا چشم سوزن که در سر کنی

سخن را گزارشگر نقشبند چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازه‌ی شه جهان گشت پر که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش به اندازه‌ی پایه‌ی کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوه‌ی خوشگوار برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود که یک یک بران خوان فراهم نبود