مکن ترکی ای ترک چینی نگار
|
|
بیا ساعتی چین در ابرو میار
|
دلم را به دلداریی شاد کن
|
|
ز بند غم امروزم آزاد کن
|
اگر دخل خاقان چین آن توست
|
|
مکن خرج را رود، باران توست
|
بخور چیزی از مال و چیزی بده
|
|
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
|
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
|
|
به پیرایه سر بد بود نیستی
|
در خرج بر خود چنان در مبند
|
|
که گردی ز ناخوردگی دردمند
|
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
|
|
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
|
به اندازهای کن بر انداز خویش
|
|
که باشد میانه نه اندک نه بیش
|
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
|
|
بسا چشم سوزن که در سر کنی
|
سخن را گزارشگر نقشبند
|
|
چنین نقش بر زد به چینی پرند
|
کز آوازهی شه جهان گشت پر
|
|
که چین را در آمود دامن به در
|
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
|
|
که شه را دهد پایمردی شگرف
|
ملوکانه مهمانیی سازدش
|
|
جهان در سم مرکب اندازدش
|
کند پیشکشهای شاهانه پیش
|
|
به اندازهی پایهی کار خویش
|
یکی روز کرد از جهان اختیار
|
|
فروزنده چون طالع شهریار
|
برآراست بزمی چو روشن بهشت
|
|
که دندان شیران بر آن شیره هشت
|
چنان از می و میوهی خوشگوار
|
|
برآراست مهمانیی شاهوار
|
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
|
|
که یک یک بران خوان فراهم نبود
|