سگالش خاقان در پاسخ اسکندر

بیا ساقی آن باده‌ی چون گلاب بر افشان به من تا درآیم ز خواب
گلابی که آب جگرها به دوست دوای همه درد سرها به دوست

رقیب مناخیز و در پیش کن تو شو نیز و اندیشه‌ی خویش کن
ز تشویق خاطر جدا کن مرا به اندیشه‌ی خود رها کن مرا
ندارم سر گفتگوی کسی مرا گفتگو هست با خود بسی
گرآید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود هم نشست
تماشای گنج نظامی کند به بزم سخن شادکامی کند
بگو خواجه‌ی خانه در خانه نیست وگر هست محتاج بیگانه نیست
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب که شد دشمنی با غریبان غریب
در ما به روی کسی در مبند که در بستن در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دریا نهاد در ما چو دریا بباید گشاد
در خانه بگشای و آبی بزن چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن
رها کن که آیند جویندگان ببینند در شاه گویندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم ز گیله به گیلان شتاب آورم
بسا کس که آید خریدار من نیابد رهی سوی دیدار من
مگر نقشی از کلک صورتگری نگارنده بینند بر دفتری
سخن بین کزو دور چون مانده‌ام کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام

گزارنده‌ی گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته
که چون وارث ملک افراسیاب سر از چین برآورد چون آفتاب
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم دمنده چنان اژدهائی ز روم