رفتن اسکندر از هندوستان به چین

بیا ساقی آن آب چون ارغوان کزو پیر فرتوت گردد جوان
به من ده که تا زو جوانی کنم گل زرد را ارغوانی کنم

سعادت به ما روی بنمود باز نوازنده‌ی ساز بنواخت ساز
سخن را گزارش به یاری رسید سخن گو به امیدواری رسید
گزارش کنان تیز کن مغز را گزارش ده این نامه‌ی نغز را
نبرده جهاندار فرخ نبرد خبر ده که با فور فوران چه کرد

گزارنده‌ی حرف این حسب حال ز پرده چنین می‌نماید خیال
که چون شاه فارغ شد از کار کید گهی رای می‌کرد و گه رای صید
روان کرد لشگر به تاراج فور ز پیروزیش کرد یکباره دور
چو شه تیغ را برکشید از نیام بداندیش را سر درآمد به دام
همه ملک و مالش به تاراج داد سرش را ز شمشیر خود تاج داد
چو افتاده شد خصم در پای او به دیگر کسی داده شد جای او
وز آنجا به رفتن علم برفراخت که آن خاک با باد پایان نساخت
سه چیز است کان در سه آرامگاه بود هر سه کم عمر و گردد تباه
به هندوستان اسب و در پارس پیل به چین گربه زینسان نماید دلیل
جهاندار چون دید کان آب و خاک ز پوینده اسبان برآرد هلاک
ز هندوستان شد به تبت زمین ز تبت درآمد به اقصای چین
چو بر اوج تبت رسید افسرش به خنده درآمد همه لشگرش
بپرسید کاین خنده از بهر چیست بجایی‌که بر خود بباید گریست
نمودند کین زعفران گونه‌ی خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک