چنین بود در نامهی شاه روم
|
|
به لفظی کزو گشت خارا چو موم
|
پس از نام دارندهی مهر و ماه
|
|
که اندیشه را سوی او نیست راه
|
خداوند فرمان و فرمانبران
|
|
فرستندهی وحی پیغمبران
|
ز فرمان او زیر چرخ کبود
|
|
بسی داده بر نیکنامان درود
|
سخن رانده آنگه که ای پهلوان
|
|
که پشتت قوی باد و بختت جوان
|
بر آن بود رایم که عزم آورم
|
|
به کوپال با پیل رزم آورم
|
نمایم به گیتی یکی دستبرد
|
|
که گردد ز کوپال من کوه خرد
|
به هندوستان در زنم آتشی
|
|
نمانم در آن بوم گردنکشی
|
کمند افکنم در سر ژنده پیل
|
|
ز خون بیخ روین برآرم ز نیل
|
همه خاک او را به خونتر کنم
|
|
همان آب را خاک بر سر کنم
|
چو تو روی در آشتی داشتی
|
|
عنان بر نپیچیدم از آشتی
|
به شیرین سخنهای جان پرورت
|
|
خداوند بودم شدم چاکرت
|
دلم را به زنهار زه برزدی
|
|
به جادو زبانی گره بر زدی
|
چنان کن که این عهد نیکو نمای
|
|
در ابنای ما دیر ماند بجای
|
گر آن چار گوهر فرستی به من
|
|
کنم با تو عهدی در این انجمن
|
که گر هفت کشور شود پر سپاه
|
|
نگردد ز ملک تو موئی تباه
|
بهر نیک وبد با تو یاری کنم
|
|
بدین گفتهها استواری کنم
|
فرستاد چون نامه بر کید خواند
|
|
درود فرستنده بر وی رساند
|
ز افسون و افسانه دلنواز
|
|
در جادوئیها بر او کرد باز
|
ز کید و فسونهای جادوی او
|
|
شده کید یکباره هندوی او
|