وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
|
|
زمین را نوردم به یک ترکتاز
|
دلیران لشکر بزرگان بزم
|
|
پذیرا شدندش بدان رای و عزم
|
به روزی که نیک اختری یار بود
|
|
نمودار دولت پدیدار بود
|
سکندر برافراخت سریر سپهر
|
|
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
|
ز غزنین درآمد به هندوستان
|
|
ره از موکبش گشت چون بوستان
|
بر آن شد که در مغز تاب آورد
|
|
سوی کید هندو شتاب آورد
|
به تاراج ملکش درآید چو میغ
|
|
دهد ملک او را به تاراج تیغ
|
دگر ره به فرمان فرزانگان
|
|
نکرد آنچه آید ز دیوانگان
|
جریده یکی قاصد تیزگام
|
|
فرستاد و دادش به هندو پیام
|
که گر جنگ رائی برون کش سپاه
|
|
که اینک رسیدم چو ابر سیاه
|
وگر بر پرستش میان بستهای
|
|
چنان دان که از تیغ من رستهئی
|
سرنرگس آنگه درآید ز خواب
|
|
که ریزد بر او ابر بارنده آب
|
گل آنگه عماری درآرد به باغ
|
|
که خورشید را گرم گردد دماغ
|
بجوشم بجوشد جهان از شکوه
|
|
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
|
بجائی نخسبد عقاب دلیر
|
|
که آبی توان بستن او را به زیر
|
گر آنجا ز سر موئی انگیختست
|
|
بدین جا سر از موئی آویختست
|
وگر هست کوه شما تیغ دار
|
|
کند تیغ من کوه را غارغار
|
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش
|
|
به مغرب زر مغربی هست بیش
|
گرم هست بر خوبرویان شتاب
|
|
به خوارزم روشنترست آفتاب
|
جواهر نجویم در این مرز و بوم
|
|
کزین مایه بسیار دارم به روم
|